دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
جلوی دبیرستان منتظر بودم تا خواهرم فاطی بیایید. یک ساعت قبل بشدت برف می‌بارید ولی حالا خورشید بود که باز حکمرانی آسمان را در دست گرفته بود. عاشق درخشش خورشید بعد از بارش برف بودم ولی سه ماهی می شد که دیگر از هیچ چیزی لذت نمی‌بردم تو این مدت آن کابوس شوم یک لحظه هم رهایم نکرده بود. ــــ مَصی کجایی؟ فاطی بود با عصبانیت گفتم: خودت کجایی؟ خنده شیرینی کرد و به بوتیکی که بین دبیرستان ما و دبیرستان فنی حرفه ای که خودش در آن تحصیل می کرد اشاره کرد و گفت: نمی‌دونی چه لباسایی آوردن یه مانتوی قشنگ دیدم رفتم قیمتش کردم. نگاهی سرزنش آمیزی به فاطی کردم و گفتم: راه بیفد بریم. چند متری بیشتر نرفته بودیم که جمله یاخدای فاطی بدنم را لرزاند هر وقت اتفاق بد و ناگواری می‍افتاد فاطی می‌گفت یاخدا. با نگرانی پرسیدم: چی شده؟ نگاهی به من انداخت و گفت: یه پسر دنبالمونه. انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم بی‌درنگ سرم را برگرداندم راست می‌گفت یکی دنبالمون بود. رو به فاطی کردم و پرسیدم:دنبال توئه یا من؟ فاطی با اضطراب جواب داد: تو. فاطی در این موارد اصلا اشتباه نمی‌کرد به قول خودش پسرها را بزرگ کرده بود. بی‌معطلی برگشتم و به طرف پسر رفتم. جلوی پسر ایستادم و و گفتم: آقای محترم لطفا دنبال ما نیایین.پسر با لبخند گفت: خانوم من از اون پسرا نیستم که سر هر پیچی........حرفش را بریدم و گفتم: برام مهم نیست شما چه‌جور پسری هستید لطفا برگردیدن. (((( متن کامل داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

از يك طرف عذاب وجدان داشت واز سويي خوشحال بود. عذاب وجدان داشت چون به رابطه اش با سام براي هميشه پايان داده بود. سامي كه ۳ سال عاشقانه دوستش داشت سامي كه بارها به خاطرش آشوب به پا كرده بود.سامي كه به خاطرش از خيلي چيزها  واز خيلي كس ها گذشته بود و خوشحال بود چون ديگه ميان خودش وعشق جديدش حمید هيچ مانعي نبود.بلاخره از اين دو راهي جانکاه خلاص شده بود.

ماجرا بر ميگشت به ۸ ماه قبل روزي كه تينا براي اولين بار با حمید تو چت آشنا شد.ابتدا اونها فقط درباره كامپيوتر واينترنت حرف ميزدند و حمید تينا رو در اين موارد راهنمايي مي كرد. ولي هر از گاهي درباره خودشون هم حرف مي زدند.

تينا برای حمید احترام خاصي قائل بود.حمید با تمام پسرهاي كه تينا تا به امروز ديده بود فرق داشت.حتي با دوست پسرش سام.هنر بزرگ سام بلند كردن موهاش وپوشيدن لباسهاي تنگ و كوتاه بود. ولي حمید يه انسان والا يك روشنفكرو يه شخصيت فوقالعاده بود.

با وجود اینکه قیافه حمید براش مهم نبود وتینا به خاطر انسانیت وگفتارحمید مجذوب او شده بود ولی قيافه حمید هم كه تينا از وبكم ديده بود زيبا و دلنشين بود.با وجود این به پای سام نمی رسید.

در اوایل وقتی تینا با حمید چت می کرد عذاب وجدان داشت چون فکر می کرد داره به سام خیانت میکنه ولی بعد از مدتی این احساس ازش رخت بر بست.

تيناو سام۳ سال بود كه دوست بودند. اونها عاشقانه همديگر رو دوست داشتند.عشق سام و تينا زبانزد دوست ودشمن بود ولي امدن حمید همه چيز رو بهم ريخت.

ديگه يواش يواش سام  داشت از ذهن تينا مي رفت وهمينطور از قلبش. مهمترين كار براي تينا چت كردن با حمید بود.روزها پشت سر هم مي آمدند و مي رفتند تا اينكه يه روز يه اتفاق افتاد.تينا داشت با حمید چت مي كرد در اواسط چت حمیداز تينا پرسيد:

-ميخوام يه سوال ازت بپرسم

-خوب بپرس

-ناراحت نمي شي

-نه

-قول ميدي؟

-قول ميدم

-دوست پسر داري

تيا درحالي كه خودشو گم كرده بود نوشت نه ندارم.چرا مي پرسي-واسه اينكه دوستت دارم و ميخوام باهات عروسي كنم. تینا یهو خشکش زد.

بقیه داستان در ادامه مطالب



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

باز هم يك داستان كوتاه و جذاب : " هيچكس " داستانی از يك دلباخته ، يك عاشق عاشقی كه هيچوقت عشق خود را جز از راه چشم لمس نكرد :¤¤¤¤¤¤¤¤ چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو . صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد . روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت . مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد . هيچ کس اونو نمی ديد . همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود . از سکوت خوششون نميومد . اونم می زد . غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد . چشمش بسته بود و می زد . صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود . بدون انتها , وسيع و آروم . يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد . يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود . تنها نبود ...

برای خواندن ادامه این داستان کوتاه ، لطفا" به ادامه مطلب مراجعه کنید



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻩﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭﺧﻮﺍﺏﻛﺘﺎﺏ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻡﺭﺍﺑﺎﺯﻛﺮﺩﻡﻭﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﺳﭙﺮﻱﺷﺪﻩ ﻋﻤﺮﻡﺭﺍﺑﺮﮒﺑﻪ ﺑﺮﮒﻣﺮﻭﺭﻛﺮﺩﻡ.ﺑﻪ ﻫﺮﺭﻭﺯﻱﻛﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲﻛﺮﺩﻡ،ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭﺵﺩﻭ ﺟﻔﺖﺟﺎﻱ ﭘﺎﺑﻮﺩ.ﻳﻜﻲ ﻣﺎﻝ ﻣﻦﻭﻳﻜﻲﻣﺎﻝﺧﺪﺍ.ﺟﻠﻮﺗﺮ ﻣﻲﺭﻓﺘﻢ ﻭﺭﻭﺯﻫﺎﻱﺳﭙﺮﻱ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﺭﺍﻣﻲ ﺩﻳﺪﻡ.ﺧﺎﻃﺮﺍﺕﺧﻮﺏ،ﺧﺎﻃﺮﺍﺕﺑﺪ، ﺯﻳﺒﺎﻳﻴﻬﺎ،ﻟﺒﺨﻨﺪﻫﺎ،ﺷﻴﺮﻳﻨﻴﻬﺎ،ﻣﺼﻴﺒﺖ ﻫﺎ،...ﻫﻤﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺩﻳﺪﻡ. ﺍﻣﺎﺩﻳﺪﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭﺑﻌﻀﻲ ﺑﺮﮔﻬﺎ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﺟﻔﺖﺟﺎﻱﭘﺎﺍﺳﺖ.ﻧﮕﺎﻩﻛﺮﺩﻡ، ﻫﻤﻪ ﺳﺨﺖﺗﺮﻳﻦﺭﻭﺯﻫﺎﻱﺯﻧﺪﮔﻲﺍﻡﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺭﻭﺯﻫﺎﻳﻲﻫﻤﺮﺍﻩﺑﺎﺗﻠﺨﻲﻫﺎ،ﺗﺮﺱ ﻫﺎ،ﺩﺭﺩﻫﺎ،ﺑﻴﭽﺎﺭﮔﻲﻫﺎ.ﺑﺎﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ» :ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻱﻛﻪﻫﻴﭻﮔﺎﻩﻣﺮﺍﺗﻨﻬﺎﻧﻤﻲ ﮔﺬﺍﺭﻱ.ﻫﻴﭻﻭﻗﺖﻣﺮﺍﺑﻪﺣﺎﻝﺧﻮﺩ ﺭﻫﺎﻧﻤﻲﻛﻨﻲﻭﻣﻦﺑﺎﺍﻳﻦﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻢﻛﻪﺯﻧﺪﮔﻲﻛﻨﻢ.ﭼﮕﻮﻧﻪ، ﭼﮕﻮﻧﻪﺩﺭﺍﻳﻦﺳﺨﺖﺗﺮﻳﻦﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻲﻣﺮﺍﺑﺎﺭﻧﺞﻫﺎ، ﻣﺼﻴﺒﺖﻫﺎﻭﺩﺭﺩﻣﻨﺪﻱﻫﺎﺗﻨﻬﺎﺭﻫﺎ ﻛﻨﻲ ؟ ﭼﮕﻮﻧﻪ ؟« ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻧﻪﻣﺮﺍﻧﮕﺎﻩﻛﺮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﻱﺯﺩﻭ ﮔﻔﺖ» :ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ!ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻛﻪﻫﻤﺮﺍﻫﺖﺧﻮﺍﻫﻢﺑﻮﺩ.ﺩﺭﺷﺐﻭ ﺭﻭﺯ،ﺩﺭﺗﻠﺨﻲﻭﺷﺎﺩﻱ،ﺩﺭﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻱ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩ ﻭﻓﺎ ﻛﺮﺩﻡ ،ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻢ،ﻫﺮﮔﺰﺗﻮﺭﺍﺭﻫﺎ ﻧﻜﺮﺩﻡ ،ﺣﺘﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻟﺤﻈﻪﺍﻱ،ﺁﻥﺟﺎﻱﭘﺎﻛﻪﺩﺭﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱﺳﺨﺖﻣﻲﺑﻴﻨﻲ،ﺟﺎﻱﭘﺎﻱ ﻣﻦﺍﺳﺖ،ﻭﻗﺘﻲﻛﻪﺗﻮﺭﺍﺑﻪﺩﻭﺵ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ«!!! ﺍﺯ ﻳﻚ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻋﺎﻣﻴﺎﻧﻪ ﺑﺮﺯﻳﻠﻲ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻭﻗﺘﯽ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺩﺭﺱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻮ “ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ”ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ.ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﻟﻪ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ. ﺁﺧﺮ ﮐﻼﺱ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺟﺰﻭﻩ ﺟﻠﺴﻪﭘﯿﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ.ﻣﻦ ﺟﺰﻭﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻡ.ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ”:ﻣﺘﺸﮑﺮﻡ. ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﻪ ، ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﻓﻘﻂ“ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ” ﺑﺎﺷﻢ.ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺸﻢ.ﺍﻣﺎ…ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ ﻫﺴﺘﻢ..…ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ. ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ.ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ.ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻗﻠﺒﺶ ﺭﻭ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻡ ﭘﯿﺸﺶ.[[[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد